غزل مناجاتی با خداوند
در گـنهکاری ز بس مشهـور هستم هر کـجـایی میروم مقـهـور هـستم طـعـنـۀ مـردم به من، دردی نـدارد درد من این است که از تو دور هستم بال پـرواز مـرا غـفـلـت شـکـسـتـه در حصار جهل خود محصور هستم غافـل از سرمایۀ عمرم که طی شد در سـراشـیـبـی تـنــد گــور هـسـتـم مـعـصـیـت هـای زیـادم را نــدیــدم بر عـبـادات کـمـم مـغـرور هـسـتـم ذرهای سخـتـی صـدایـم را در آورد این همه نعمت، ولی من کور هستم حق من عریانی و بی آبرویی است با بـزرگـی خـودت مـسـتـور هـستم سـر پـرسـتـم بـاش در بـازار دنــیـا کـودکی ناپـخـتـه و محـجـور هـستم سـائـلـم، دور و بـر بـاب الــجـوادم در شـعــاع انـتـشـار نــور هــسـتـم وقت جـان کـنـدن به دنـبـال رضایم مـثـل سـلـمـانـی نـیـشـابـور هـسـتـم خـــادم زوّار اربـــابــم حــســیــنــم از تـبار فُـطـرس و منـصـور هستم دوست دارم روضه را، پس در قیامت با غـم ارباب خود مـحـشـور هـستم |